بـــــعضـــــى وقـــــتـــــا...


بـــــه گذشـــــته كه نگاه میكنـــــى و یه رابطه ى خـــــاص رو مرور میكنى،


تنـــــها ســـــوالى كه تو ذهـــــنت میـــــاد ایـــــنه كـــــه..


"مگـــــه ممكـــــنه مــن انـــــقدر احـــــمـــــق بـــــوده باشـــــم ؟"



_______________________________________



آرامش یعنی ؛


هر وقت قهر کردی ،


مطمئـن باشی بجز تو ، هیچکس جاتو نمیگیره .

هرچه انسانهای اطرافت بیشتر باشند

خلوتت آشفته تر

و تنهاییت تنهاتر می شود

سکوت

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﺳـــﮑﻮﺕ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﺭﺿــــﺎﯾﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﮔﺎﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﯾﻌﻨﯽ "ﺍﻣــــﺎ"
ﯾﻌﻨﯽ " ﺍﮔــــــﺮ"
ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ " ﺩﻝ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳــــﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ

نصیحت

یادمه یه روز بابام یه حرفی بم زد که باعث شد یه شبه من چند سال بزرگ تر از سنم بشم.
اون روز گفت:
"وقتی متوجه شدی یکی دوست داره، به حسش لگد نزن،
اون دوست داشتن رو با تمام وجودت لمس کن تا به مرحله ای از باور برسی،
وقتی که باورش کنی راحت تر میتونی بپذیری تمام بد اخلاقی ها و بد خُلقی هاش بخاطر خودته،
این طوری هیچ وقت از دست حرف ها و حرکاتش ناراحت نمیشی.
من پدر توام،
تو جیگر گوشه منی،
اگه یه روز تو خونه آروم زدم تو دهنت، باید باور کنی دلیلش اینه که دلم نمیخواد جامعه مشتشو محکم بکوبونه تو صورتت"

فاجعه

آدم هــ!!ــا مـی آیـنــــــد ...

زنـــــدگی می کننــــــــد ...


می میـرنـــد و می رونـــد...



[ !.. (✖) (♥)...! ]



امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو ..!


آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه ❤


آدمی می رود امــا نـمی میـرد!


مـــی مـــانــــد ... [×_×]


و نبـودنـش در بـودن ِ تـو ...!!!



چنـان تـه نـشیـن می شـود ...


【 کـه تـــو می میـری !!! 】


【 در حالـی کـه زنــده ای ..】

تنهایی...

چقدر بَده ازش خبر نداشتــ ـه باشیsms بدی جوابتو نده

ساعتها نگــرانش باشی


بعدبایه خط دیگه بهش زنگ بزنی با دومین بوق گوشی رو برداره...


قطع کنی


اون وقــ ـته که می فهمی تنهـــایی


اون وقته که می فهمی دیگه دوستت نداره


آره ...


آدما از همین جاست که تنهــ ـایی رو برای همیشه انتخاب میکنن.

دوست


❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
♥•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•. ♥
♥ دوســـ♥ـــت د اشتن وداشتن دوست !♥
♥ دوســـ♥ـــت داشتن امری لحظه است ♥
♥ اما ♥
♥ داشتن دوســـ♥ـــت استمرار لحظه های♥
♥ دوســـ♥ـــت داشتن است!…. ♥
♥ ¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨` ♥
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀

..... (¯`v´¯)♥
.......•.¸.•´
....¸.•´
... (
☻/
/▌♥♥
/ \ ♥♥

دختری که هر چیزی رو که تو دوست نداری میزاره کنار
دختری که همیشه با حوصله جواب اس ام اساتو میده
دختری که وقتی تو یه جمع میرین دستت رو محکم تر میگیره
دختری که تو سرما اگه یخ ام بزنه ، دستتو ول نمیکنه بزاره تو جیبش
دختری که هیچ کسی جز تو به چشمش نمیاد
... دختری که وقتی داری چیزی میگی خیـره میشه تو چشمات
دختری که واست نینی میشه ، جوجو میشه تا تو بخندی
همونی که حاضره برات هرکاری بکنه !

یادت باشه ..

این دختـر رو نباید اذیت کنی ، حتی اگه دوسش نداری !!


ازم پرسید منو بیشتر دوس داری ؟یا زندگیتو ؟

خوب منم راستشو گفتم!

زندگیمو ازم نپرسید چرا گریه کردو رفت.... اما نمیدونست که خودش تموم زندگیمه

تنهایی

 

از ساعت متنفرم !

این اختراع غریب بشر که مدام ،

جای خالی حضورت را به رخ دلتنگی یادم می‌کشد!!

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....
با تو رازی دارم !..
اندکی پیشتر اَی ..
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
... زیر چشمی به خدا می نگریست !..
محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .
نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..
یاد من باش ... که بس تنهایم !!.
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت :
من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...
به اندازه عرش ..نه ....نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!
اَدم ،.. کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت !...
راهی ظلمت پر شور زمین ..
زیر لبهای خدا باز شنید ،...
نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!

مردم دنیا سوالی پرسیده شد و نتیجه آن جالب بود
سؤال از این قرار بود:
نظر خودتان را راجع به كمبود غذا در سایر كشورها صادقانه بیان كنید؟

و جالب اینکه كسی جوابی نداد

چون
در آفریقا كسی نمی دانست 'غذا' یعنی چه؟
در آسیا كسی نمی دانست 'نظر' یعنی چه؟
در اروپای شرقی كسی نمی دانست 'صادقانه' یعنی چه؟
در اروپای غربی كسی نمی دانست 'كمبود' یعنی چه؟
و در آمریكا كسی نمی دانست 'سایر كشورها' یعنی چه؟

شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می ک

 

ند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است.

اس ام اس های فلسفی

کسی را دوست بذارید که قلبتان میخواهد نه چشمتان

نگران حرف دیگران نباشید

این عشق شماست ، نه آنها . . .




.

گاهی بهترین کاری که میشه کرد نه فکره، نه خیال

نه تعجب، نه ناله و نه زاری، فقط باید یه نفس عمیق کشید و ایمان داشت

که بالاخره همه چیز اون جوری که باید، دُرُست میشه . . .

.




کسی که باعث خشمتان می شود

شما را کنترل می کند !

به هیچ کس چنین قدرتی را ندهید . . .

می خواهم داستانی از علاقه ام به تو را بنویسم :
یکی بود ، یکی
بی خیال
خلاصه اش میشود : دوستت دارم



تنهایی یعنی : نه خودش هست که از تنهایی درت بیاره ،
نه فکرش اجازه میده تنهاییت رو با کسی دیگه ای پر کنی


یعقوب یادم داده است ،
دلبرت وقتی کنارت نیست
کور بودن بهتر است



تلخ ترین حرف : دوستت دارم اما.../ شیرین ترین حرف : اما دوستت دارم...



دختری نزد کورش کبیر رفت و گفت لیاقت تو برادر من هست که از من زیباتر است و الان پشت سرتو ایستاده دختر برگشت و کسی را ندید کورش گفت اگر عاشق بودی هرگز بر نمیگشتی...




دلم گرفته از این قلبها که از چوب است از این زمانه که خوبی همیشه مغلوب است دلم گرفته از این دوزخی که تکراریست فقط کنار تو ای خوب زندگی خوب است ...



نداشتن تو یعنی اینکه دیگری تو را دارد.

نمی دانم نداشتنت سخت تر است؛

یا تحمل اینکه دیگری تو را داشته باشد!!



در خیالم پشت سرت آب ریختم نه برای اینکه برگردی
 تا پاک شود

 هرچه رد پای توست از زندگی



من ، تو ; ما

  یادت هست ؟

تمام شد

حالا : تو ، او ; شما

من هم به سلامت . .

حرف های تیکه دار

عده ای مثل قرص جوشانند…
در لیوان آب که بیاندازیشان طوری غلیان کرده و کف می کنند که سر می روند…
اما کافی است کمی صبر کنی بعد می بینی که از نصف لیوان هم کمترند…



دوره ای شده که حاضرم جای “پت”باشم…

اما یه دوست واقعی مثل “مت”داشته باشم!



سقوط … تاوان پریدن با بعضی هاست … !



باید به بعضی ها گفت: “ناراحت چی هستی؟ دنیا که به آخر نرسیده…!!!”
من نشد ؛ یکی دیگه! تو که عادت داری . . .





گُفتــــــــ :مَـــرا فَــرامــوش کُـטּ اَمّـــا نَــدانستـــــ
ڪـﮧ
اَصــلـاً اَرزش ِ بـﮧ یــاد مـــانـدَטּ رآ نَــداشتـــــــ…!




اومدم بنویسم خیلی شبیه حیوونها هستی اما …
وقتی یاد نجابت اسب افتادم
وقتی یاد وفاداری سگ و اون نگاه مهربونش افتادم
وقتی یاد نهنگ افتادم که به جفتش تا آخر عمرش وفادار می مونه
وقتی یاد شیر افتادم که اگر گرسنه نباشه ، شکار نمی کنه
وقتی یاد قو افتادم که غرورش رو خیلی دوست داره
وقتی یاد مرغ عشق افتادم که بدون جفتش میمیره
به خودم گفتم خیلی نامردیه تو رو به حیوون تشبیه کنم




کاش یکی* بود که توی کوچه*ها داد میزد
خاطره خشکیه…
خاطره خشکیه…
اونوقت همه ی خاطراتتو
همونایی که ارزش گرفتن دمپاییِ پاره هم ندارن
میریختم تو کیسه
و میدادم بهش
و میرفت ردِ کارش!




وقتی میرفت: گفتم: کجا؟
گفت: به درک… منم گفتم: به درک…
و این چنین بود که ما در اوج تفاهم از هم جدا شدیم… !




عجیب شباهتی داشتی با دریا؛
دریا نیز غرقش که می شوی پس ات می زند …!




نــه تنهـــا ترکت می کنند …
حتـی وقت رفـتن بــا تمام پـــر رویی دستــور هم میدهند :
مواظب خودت بــاش … !!



فقط یکــیو می خوام که باهاش برم کافه گرامافون …
ربات هم بود…بود!
بی احســاسیش شــرف داره به احساس ِ بعضی ها!



به سلامتی ایرانسل که بهمون یاد داد قبول کردن بعضی از پیشنهاد ها فقط از اعتبارمون کم می کنه



در دسترس بودنت دیگر برایم ارزش ندارد ….
اکنون نه مشترک هستی ؛
نه مورد نظر … !!!




این روزها عشق را با دست پس می زنند و با پا پیش می کشند !
حیف از عشق که زیر دست و پاست …




هیچ وقت، اگه تو رو با کس دیگه ببینم حسودی نمی کنم…!
آخه مامانم یادم داده اسباب بازی هامو بدم به بدبخت بیچاره ها…



تو را من “تو” کردم
وگرنه “او” هم زیادت است
پس اینقدر برایم ،شما,شما نکن…

نقاشی

رفته ای ؟؟؟


بعضی ها بهش میگن قسمت



اما من تازگیها بهش میگم به درک !!

اگه پسری برضد دخترا گفت اینارو بدونید............

1.ازهمه بیشتر دنبال دختراس و براشون له له میزنه!
۲.حکایتش حکایت همون گربه هس که دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده!
۳.تا حالا صدتا دختر سرکارش گذاشتن و حالشو گرفتن!
۴.تا حالا هرچی التماس کرده دخترای نازایرونی تهویلشون نگرفتن!
۵.توی دانشگاه نمره های ماکزیمم دخترا رو دیده وبرای اینکه کسی نفهمه
IQش در حد کلوخه مجبوره بشینه برا دخترا حرف در بیاره!
۶.تو خونه به خاطر شلخته بودنش و تمیزی خواهرش مدام زدند تو سرش!
۷.از اینکه با صدنوع مدل موی مختلف و خط ریشای عجیب غریب نمیتونه قیافه مثل اژدهاشو یه کم شبیه آدم بکنه به دخترای ایرونی که با یه آرایش ساده زیباتر میشن حسودی میکنه!
۸.وقتی یه نفر تو دنیا پیدا نمیشه که منتشو بکشه وباید یه عمر ناز اینو اونو بکشه!
۹.وقتی میبینه خیلی از مردها و پسرهای اطرافش حاضرن با اشاره یه خانم همه چیشونو فدا کنن... اون وقته که یه جاش میسوزه!!!!!!!

خدا

خدایا

هیچ تنهایی رو اونقدر تنها نکن که به هر بی لیاقتی بگه : عشقم

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ،
خواندنی و جذاب !! پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی
داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است !!
حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید !!

.

داستان زیبای گل خشکیده در ادامه مطلب

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ،  یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و
از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این
کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را
نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )

گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته
ایم..! “

.

احساس شما بعد از خواندن این داستان چیست ؟
در قسمت نظرات منتظر حرف های دلتون هستم

زنده یا مرده

     پرسید به خاطر که زنده ای؟

      با اینکه دلم میخواست با تمام وجودم داد بزنم وبگم به خاطر تو گفثم به خاطر هیچکس...

     پرسید به خاطر چه زنده ای ؟

      با اینکه دلم میخواست فریاد بزنم و بگم به خاطر تو بایه بغض سنگین گفتم به خاطر هیچ چیز

       ازش پرسیدم توبه خاطر  چه زنده ای؟

       در حالی که اشک از چشمانش جمع شده بود گفت:

به خاطر  کسی که به خاطر هیچ زنده است

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                 

عاشق واقعی

پسر به دختر گفت: اگه روزی نیاز به قلب داشته باشی من اولین نفری هستم که قلبمو به تو میدم.

دختر لبخندی زدو گفت ممنونم.

تا اینکه یروز اون اتفاق افتاد ...حال دختر اصلا خوب نبود....نیازی فوری به قلب داشت....از پسر خبری نبود .....دختر با خودش گفت: میدونستی که من هیچوقت نمیذاشتم قلبتو به من بدی وبه خاطر من خودتو فدا کنی ولی این بود حرفات  ....حتی برای دیدنم هم نیومدی ......شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشنم.... آرام گریست دیگر هیچ نفهمید چشمانش را باز کرد .

چشمانش را باز کرد دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت:چه اتفاقی افتاده؟

دکتر گفت نگران نباشید  پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

درضمن این نامه برای شماست .

دختر نامه را برداشت هیچ اثری از اسم روی نامه نبود...

نامه را باز کرد درون نامه چنین نوشته شده بود :

سلام عزیزم

الان که این نامه را میخوانی،من در قلب تو زنده ام از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم، چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم پس نیومدم تا بتونم قلبمو بهت بدم. امیدوارم عملت با موفقیت انجام شده باشد، ((عاشقتم تا بی نهایت))

دختر نمیتوانست باور کند .. اون قلبشو داده بود ، ارام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد وبه خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم؟............. 

آه ای خدا

خدایا یاخیلی برگردون عقب یا بزن بره جلو!

 

اینجای زندگی دلم خیلی گرفته......

گفتگوی کودک با خدا(گفتگویی با معشوق)

لو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
...

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.

مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر

روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا

باهام حرف بزنه گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده

بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم

تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ

بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم.

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟


نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم.

مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش

رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب

من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند.

دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت

گریه های دخترانه

جسارت می خواهد ...

نزدیک شدن به افکار دختری

که روزها

مردانه با زندگی می جنگد !

اما .... شب ها

بالشش از هق هق های دخترانه خیس است ... !!!

وقتی پسرا دور هم جمع میشن

*- بدبخت حسين دلت بسوزه همون دختري که به تو پا نميداد من رفتم شمارشو گرفتم


*- واي پسر ! اين دختره دانشجو که توي کلاس ماست رو ديدين عجب هيكلي داره !


*- من بدجوري عاشقش شدم . اگه اين خوشکله با من دوست بشه من همه ي دوست دخترهام رو کنار ميگذارم .


*- ...ها ! حوصله مون سر رفت ! دو تا ...شعر بگين تا بخنديم !


*- يک سي دي توپسي گيرم اومده که خيي باحاله . جديدترين شوي جني فر لوپر و شکيراست .


*- بچه ها اين دختره رو ديدين که مانتو صورتي ميپوشه و يه عينک آفتابي هم ميزنه . وقتي هم که توي دانشگاه را ميره هيچکي رو تحويل نميگيره . بايد حالشو بگيريم ....بهش!


*- ما اينيم ديگه بالاخره شماره رو داديم به دختره فقط دنبال خونه خالي ميگرديم .


*- بچه ها من ميخونم شماها دست بزنيد ... توي کوچمون دختره قد بلنده ...


*- بر و بچ جاتون خالي امروز رفتيم کافي نت يه رومي رو به گند کشيديم


*-ديشب جاتون خالي.مامانم اينا نبودن يه غذاي توپ!!! درست كردم. فقط يه كم زيادي رو گاز موند كه اونم مهم نيست.نميدونيد ته ديگ تخم مرغ چه خوشمزه هست! ایــــــــــــول به خودمون !!!!!!!!

دخترک...

روزی دخترک از مادرش پرسید: مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟

مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد اون ها بچه دار شدند و این جوری

نژادانسان ها به وجود اومد

دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید

پدرش پاسخ داد: "خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.."

دخترک که گیج شده بود

نزد مادرش رفت

و گفت: مامان تو گفتی خدا انسان ها رو آفرید

ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند!

من که نمیفهمم؟

مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است

من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم

و بابات درمورد خانواده ی خود

خصوصیات پسرااا از14تا28سالگی

سن ۱۴ سالگی: تازه توی این سن ، هر رو از بر تشخیص میدن! (اول بدبختی!)
سن ۱۵ سالگی: یاد می گیرن که توی خیابون به مردم نگاه کنن! ... از قیافه ء خودشون بدشون میاد!
سن ۱۶ سالگی: توی این سن اصولا“ راه نمیرن ، تکنو می زنن! ... حرف هم نمی زنن ، داد می زنن! ... با راکت تنیس هم گیتار می زنن!
سن ۱۷ سالگی: یه کمی مثلا آدم می شن! ... فقط شعرهاشون رو بلند بلند می خونن! (یادش به خیر ، اون روزا که تکنو نبود ، راک ن رول می خوندن!)
سن ۱۸ سالگی: هر کی رو می بینن ، تا پس فردا عاشقش می شن! ... آخ آخ! آهنگهای داریوش مثل چسب دوقلو بهشون می چسبه!
 سن ۱۹ سالگی: دوست دارن ده تا رو در آن واحد داشته باشن! ... تیز میشن ، ابی گوش میدن!
 سن ۲۰ سالگی: از همه شون رو دست می خورن! ... ستار گوش میدن که نفهمن چی شده!
 سن ۲۱ سالگی: زندگی رو چیزی غیر از این بچه بازیها می بینن! (مثلا عاقل میشن!)
 سن ۲۲ سالگی: نه! می فهمن که زندگی همش عشــــقه! ... دنبال یه آدم حسابی می گردن!
 سن ۲۳ سالگی: یکی رو پیدا می کنن! اما مرموز می شن! (دیدشون عوض میشه!)
 سن ۲۴ سالگی: نه! اون با یه نفر دیگه هم دوسته! اصلا“ لیاقت عشق منو نداشت!
 سن ۲۵ سالگی: عشق سیخی چند؟!! ... طرف باید باباش پولدار باشه! حالا خوشگل هم باشه بد نیست!
سن ۲۶ سالگی: این یکی دیگه همونیه که همه ء عمر می خواستم! ... افتخار میدین غلامتون بشم؟!
 سن ۲۷ سالگی: آخیـــــــــــش!
 سن ۲۸ سالگی: کاش قلم پام می شکست و خواستگاری تو نمیومدم!

خصوصیات پسراااااااااااااااااااااااااااااا

- تا سنشون ۲ رقمی میشه سه تیغه کردن و شروع میکنن.

۲ - حالشون از دخترا به هم میخوره ( میتونم برا مثال چند تا از این نویسنده ها رو معرفی کنم ) ولی نمیدونم چرا؟؟؟ ۱۰۰تا دوست دختر دارن.

۳ - اگه خونشون اتیش بگیره بین بابا و موبایلشون حتما موبایلشونو انتخاب میکنن.

۴ - ( بنا به مطلب شماره دوم ) نون شب ندارن بخورن ولی پول خرید هدیه و شارژ برا دوست دختراشونو و ردیف میکنن.

 ۵- همه خوشگل و خوش هیکلن ( خدایا منو به خاطر این دروغم ببخش )

هه هه هه

یادت باشه دنباله ۳ چیز ندویی :

 1ـ اتوبوس ۲ ـ مترو ۳ ـ پسر . حالا چرا؟ چون هر کدومشون برن۱۰ دقیقه بعد یکی دیگه میاد

واااااااااااااای اگه پسرا نبودن

اگه پسرا نبودن کی مامانا رو دق می داد؟
.
.
اگه پسرا نبودن کی خونه رو می کرد باغ وحش؟
.
.
اگه پسرا نبودن
تو دانشگاه استاد کیو ضایع می کرد؟
..
اگه پسرا نبودن دخترا به چی می خندیدن؟
.
.
اگه پسرا نبودن دخترا کیو سر کار می ذاشتن؟
.
.
اگه پسرا نبودن دخترا کیو تیغ می زدن؟
.
.
اگه پسرا نبودن کی
تو کلاس می رفت گچ می یاورد؟
.
.
اگه پسرا نبودن کی آشغالا رو می ذاشت جلوی در؟

دانشگاه رفتن پسرا!!!!!!!!

ترم اول (ترم جو گيريدگي):
الو سلام ماماني. منم هوشنگ.
واي ماماني نمي دوني چقدر اينجا خوبه. دانشگاه فضاي خيلي نازيه. واي خدا خوابگاه رو بگو.
وقتي فکر مي کنم امشب روي تختي مي خوابم که قبل از من يه عالمه از نخبه ها و دانشمنداي اين مملکت توش خوابيدن و جرقه اکتشافات علمي از همين مکان به سرشون زده؛ تنم مور مور ميشه...
راستي اينجا تو خوابگاه يه بوي مخصوصي مياد که شبيه بوي خونه اصغر شيره اي همسايه بغليمونه.
دانشجوهاي سال هاي بالاتر ميگن اين بوي علم و دانشه!
لامصب اينقدر بوي علم و دانش توي فضا شديده که آدم مدهوش ميشه!!!
پريشب يکي از بچه ها به خاطر Over Dose از دانش رفت بخش مسمويت بيمارستان!
 
 
• ترم دوم (ترم عاشق شدگي):
آه اي مريم. اي عشق من. همه زندگي من.!!!!!!!
مي خواهم درختي شوم و بر بالاي سرت سايه بيفکنم تا بر شاخسار من نغمه سرايي کني.!!!!!!
مي خواهمت با تمام وجود عزيزم.!!!!!
همه پول و سرمايه من متعلق به توست.!!!!!!!
بدون تو اين دنيا رو نمي خوام. کي ميشه اين درس من تموم شه تا بيام باهات ازدواج کنم ...
امروز يک ساعت پشت پنجره کلاستون بودم و داشتم رخ زيبايت را که همچون پروانه اي در کلاس مي درخشيدي تماشا مي کردم...
 
• ترم سوم (ترم افسردگي):
الو مامان سلام.
مريم منو ول کرد و گذاشت رفت!
مامان جون افسرده شدم آخه اولين عشقم بود حالا هم دارم ميميرم از غصه.
اي خدا بيا منو بکش و راحتم کن.
مامان من اين زندگي رو نمي خوام ...
ديگه خسته شدم از دنياي وانفسا
 
• ترم چهارم (ترم زرنگ شدگي):
الو سلام مهشيد جون خوبي عزيزم؟
منم پژمان! کجايي نفس؟ نيستي؟
دلم تنگ شده واست. گنجشک کوچولوي من. بيا ببينمت قربونت برم ...
مهشيد جون من پشت خطي دارم. مامانمه. بعداً بهت زنگ ميزنم ...
الو به به سلام چطوري ندا جون؟
آره بابا داشتم با مامانم صحبت مي کردم!
پيرزن دلش تنگ شده واسم! جوجوي من حالت خوبه؟
به خدا منم دلم يه ذره شده واست.
باشه عزيزم فردا ساعت 11 پارک پشت دانشکده دارو...

• ترم پنجم (ترم مشروطه گي):
الو سلام استاد!
قربون بچه ات! دارم مشروط ميشم، 2 نمره بهم بده.
به خدا ديشب بابابم سکته کرد، مرد.
مامانم هم از غصه افتاد پاش شکست الان تو آي سي يو بستريه.
منم ضربه روحي خوردم شديد، دچار فراموشي شدم اصلاً شما رو هم يادم نمياد ...
اگه اين مورد مشروط پشروطه ما اوکي بشه قول ميدم جبران کنم ...

• ترم ششم (ترم ولخرجيدگي) :
الو مامان من خونه مي خوام!
راستي اون 50 تومني که 3 روز پيش فرستادي تموم شد.
دوباره بفرست. خرج پروژه ام شد!!!


• ترم هفتم (ترم پاتوقيده گي):
خودتون ديگه سير تا پيازشو حدس بزنين ديگه ...



• ترم هشتم (ترم فارغ التحصيلگي):
الو سلام خانم.
واسه اين آگهي که توي روزنامه داديد تماس گرفتم.
فرموده بوديد آبدارچي با مدرک ليسانس و روابط عمومي بالا ...


اي واي بر من؛ کي ميره اينهمه راهــــو ...