هر ڪــہ را عــزیــز داشــتـم
بــہ פֿــدا سـپــردҐ
دسـتـاטּ פֿــدا را تـرجـیــح داد و . . .
رفــت ، رفــــت ، رفــــــت (!)
ڪـاش ڪــسـے مــرا بــہ פֿــدا مـے سـپــرد . . .
 
 
    
 
بــہ פֿــدا سـپــردҐ
دسـتـاטּ פֿــدا را تـرجـیــح داد و . . .
رفــت ، رفــــت ، رفــــــت (!)
ڪـاش ڪــسـے مــرا بــہ פֿــدا مـے سـپــرد . . .
       + نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 14:52 توسط taranah
        | 
       
   
	  سر کلاس ادبیات معلم گفت : فعل رفتن رو صرف کن - رفتم ... رفتی ... رفت ... ساکت می شوم ، میخندم ولی خنده ام تلخ می شودمعلم داد می زند : خوب بعد ؟ ادامه بده ! و من می گویم : - رفت ... رفت ... رفت ... رفت و دلم شکست ... غم رو دلم نشست ... رفت و شادیم بمرد ... شور از دلم ببرد ... رفت ... رفت ... رفت ... و من می خندم و می گویم : خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است .............. کارم از گریه گذشته که به آن می خندم