◘نمـےگـذاشـــــتـمـ دِلــــمـ را بـِـبــرے
◘ اگــر مـےدانستــمـ
◘زنــدگـــےِ بعـــد از تــ♥ــو
◘ چـقــدر دِل مـے خـــواهــَــد ...!!!♥♥♥
+ نوشته شده در شنبه چهارم آبان ۱۳۹۲ ساعت 15:40 توسط taranah
|
◘نمـےگـذاشـــــتـمـ دِلــــمـ را بـِـبــرے
◘ اگــر مـےدانستــمـ
◘زنــدگـــےِ بعـــد از تــ♥ــو
◘ چـقــدر دِل مـے خـــواهــَــد ...!!!♥♥♥
سر کلاس ادبیات معلم گفت : فعل رفتن رو صرف کن - رفتم ... رفتی ... رفت ... ساکت می شوم ، میخندم ولی خنده ام تلخ می شودمعلم داد می زند : خوب بعد ؟ ادامه بده ! و من می گویم : - رفت ... رفت ... رفت ... رفت و دلم شکست ... غم رو دلم نشست ... رفت و شادیم بمرد ... شور از دلم ببرد ... رفت ... رفت ... رفت ... و من می خندم و می گویم : خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است .............. کارم از گریه گذشته که به آن می خندم