نامــم را پـاک کــردے ، یادم را چــه مـے کنــے ؟!
یادم را پاک کـنـے ، عشقــم را چـه مـے کنـے ؟!...
اصـلا هـمه را پـاک کــن ...
هـر آنـچـه از مـن دارے ...
از مــن که چیـزی کـم نمـے شود...
فقـط بگو با وجـدانـت چه مـے کنـے ؟!
شـاید...؟!
نکنـد آن را هـم پاک کــرده ای ؟!!!
نــــــــه!! شدنــے نیســت...
نمـے توانـے آنچـه رانداشتــے پاک کـنـے !
یادم را پاک کـنـے ، عشقــم را چـه مـے کنـے ؟!...
اصـلا هـمه را پـاک کــن ...
هـر آنـچـه از مـن دارے ...
از مــن که چیـزی کـم نمـے شود...
فقـط بگو با وجـدانـت چه مـے کنـے ؟!
شـاید...؟!
نکنـد آن را هـم پاک کــرده ای ؟!!!
نــــــــه!! شدنــے نیســت...
نمـے توانـے آنچـه رانداشتــے پاک کـنـے !
+ نوشته شده در سه شنبه یکم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 15:56 توسط taranah
|
سر کلاس ادبیات معلم گفت : فعل رفتن رو صرف کن - رفتم ... رفتی ... رفت ... ساکت می شوم ، میخندم ولی خنده ام تلخ می شودمعلم داد می زند : خوب بعد ؟ ادامه بده ! و من می گویم : - رفت ... رفت ... رفت ... رفت و دلم شکست ... غم رو دلم نشست ... رفت و شادیم بمرد ... شور از دلم ببرد ... رفت ... رفت ... رفت ... و من می خندم و می گویم : خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است .............. کارم از گریه گذشته که به آن می خندم